ده کوچکی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 20 هزارگزی باختر کهنوج، سر راه مالرو رود خانه کهنوج واقع شده و 30 تن سکنه دارد، مزارع چاه مراد، چاه گوک و سید مرادجزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 20 هزارگزی باختر کهنوج، سر راه مالرو رود خانه کهنوج واقع شده و 30 تن سکنه دارد، مزارع چاه مراد، چاه گوک و سید مرادجزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
فال بین، آنکه به وسیلۀ رمل و کتاب، طالع مردم را می بیند و بخت و اقبال و سرنوشت کسی را پیشگویی می کند، آنکه از طریق نخود، ورق، خطوط کف دست، فنجان قهوه و چیزهای دیگر حوادث را پیش گویی می کند، طالع بین، فال گیر
فال بین، آنکه به وسیلۀ رمل و کتاب، طالع مردم را می بیند و بخت و اقبال و سرنوشت کسی را پیشگویی می کند، آنکه از طریق نخود، ورق، خطوط کف دست، فنجان قهوه و چیزهای دیگر حوادث را پیش گویی می کند، طالِع بین، فال گیر
نام چاه بقیۀ ثمود که تکذیب پیغمبر خود کردند و در آن چاه وی را بند ساختند تا آنکه مرد و آن قوم را اهل الرس گویند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). گویند چاهی است، بنا بر قول دیگر قریه ای است در یمامه که آنرا فلج نامند و نظر بر قول دیگر دیاری است برای طایفۀ ثمود. (از معجم البلدان). نام چاه بقیۀ ثمود که پیغمبر خودرا تکذیب و در آن چاه دفن کردند. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود. - اصحاب رس، اهل رس. اهل الرس: تا به قرآن قصۀ اصحاب رس خوانده شود بی وسن بادا بداندیش تو اندر قعر رس. سوزنی. و رجوع به اصحاب رس در جای خود و معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و ترکیب اهل الرس در ذیل همین ماده شود. - اهل الرس، اصحاب رس. قوم یا اهل رس ثمود که پیغمبر خود را تکذیب کردند و به چاه رس انداختند. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به رس و ترکیب اصحاب رس در ذیل همین ماده شود
نام چاه بقیۀ ثمود که تکذیب پیغمبر خود کردند و در آن چاه وی را بند ساختند تا آنکه مرد و آن قوم را اهل الرس گویند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). گویند چاهی است، بنا بر قول دیگر قریه ای است در یمامه که آنرا فلج نامند و نظر بر قول دیگر دیاری است برای طایفۀ ثمود. (از معجم البلدان). نام چاه بقیۀ ثمود که پیغمبر خودرا تکذیب و در آن چاه دفن کردند. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود. - اصحاب رس، اهل رس. اهل الرس: تا به قرآن قصۀ اصحاب رس خوانده شود بی وسن بادا بداندیش تو اندر قعر رس. سوزنی. و رجوع به اصحاب رس در جای خود و معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و ترکیب اهل الرس در ذیل همین ماده شود. - اهل الرس، اصحاب رس. قوم یا اهل رس ثمود که پیغمبر خود را تکذیب کردند و به چاه رس انداختند. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به رس و ترکیب اصحاب رس در ذیل همین ماده شود
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی
دهی است از دهستان طبس بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 7 هزارگزی شمال باختری درمیان بر سر راه شوسۀ بیرجند به درمیان واقع شده، دامنه و گرمسیر است و27 تن سکنه دارد، آبش از قنات، محصولش غلات و شلغم وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان طبس بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 7 هزارگزی شمال باختری درمیان بر سر راه شوسۀ بیرجند به درمیان واقع شده، دامنه و گرمسیر است و27 تن سکنه دارد، آبش از قنات، محصولش غلات و شلغم وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
کنایه از دنیا باشد. (برهان). دنیا. (ناظم الاطباء) ، کنایه از برج دلو هم هست که یکی از دوازده برج فلکی است. (برهان). برج دلو که برج یازدهم از بروج دوازده گانه بود. (ناظم الاطباء)
کنایه از دنیا باشد. (برهان). دنیا. (ناظم الاطباء) ، کنایه از برج دلو هم هست که یکی از دوازده برج فلکی است. (برهان). برج دلو که برج یازدهم از بروج دوازده گانه بود. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند که در 12 هزارگزی شمال باختر بیرجند واقع شده، دامنه و گرمسیر است و 276 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، میوه باغات، لبنیات و ابریشم، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. کلاته های رباط و چشمه رباط و مزرعۀ پشت گدارجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند که در 12 هزارگزی شمال باختر بیرجند واقع شده، دامنه و گرمسیر است و 276 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، میوه باغات، لبنیات و ابریشم، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. کلاته های رباط و چشمه رباط و مزرعۀ پشت گدارجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) : که دانست کاین چاره گر مرد سند سپاه آرد از چین و سقلاب و هند. فردوسی. شوم زو بپرسم بگوید مگر ز چاره چه کرده ست آن چاره گر. فردوسی. سر ماهرا کار شد ساخته وز آن چاره گر گشت پرداخته. فردوسی. زن چاره گر زود بردش نماز چنین گفت کای شاه گردنفراز. فردوسی. چنین گفت با چاره گر کدخدای کزو آرزوها نیاید بجای. فردوسی. بدادش بدان دایۀ چاره گر یکی دست جامه بدان مژده بر. فردوسی. که او پیل جنگی و چاره گر است فراوان بگرد اندرش لشکر است. فردوسی. از ایران بیامد یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر. فردوسی. ز درگه یکی چاره گر برگزید سخنگوی و دانا چنان چون سزید. فردوسی. کردار بود چاره گر کار بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. که داند گفت چون بد شادی ویس زمرد چاره گر آزادی ویس. فخرالدین اسعد (ویس و رامین) در همه کاری آن هنرپیشه چاره گر بود و چابک اندیشه. نظامی. نجات آخرت را چاره گر باش در این منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. ، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد: سپهبد سوی آسمان کرد سر که ای دادگر داور چاره گر. فردوسی. ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی بفریاد هر کس کمر. فردوسی. بدین کار اگر تو نبندی کمر نبینم به گیتی دگر چاره گر. فردوسی. نیامد ز بیژن به ایران خبر نیایش نخواهدبدن چاره گر. فردوسی. بنزدیک خاتون شد آن چاره گر تبه دید بیمار او را جگر. فردوسی. ره آموز و روزی ده و چاره گر بوداین شه بی پدر را پدر. اسدی. چنین گفت چون مدت آمد بسر نشاید شدن مرگ را چاره گر. نظامی. مونس غمخواره غم دی بود چاره گر می زده هم می بود. نظامی. یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود کی از این غم سر خود گیردو آواره شود کمال خجندی (از آنندراج). بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست آن قوتم که منت هر چاره گر کشم. ابوطالب کلیم (از آنندراج). بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست. محسن تأثیر (ازآنندراج). ، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار: نهانی ز سودابۀ چاره گر همی بود پیچان و خسته جگر. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. همیزد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت. فردوسی. بداندیش گردد پدر بر پسر پسر همچنین بر پدر چاره گر. فردوسی. زن چاره گر بستد آن نامه را شنیدآن سخنهای خودکامه را. فردوسی. به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش. سوزنی. اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه. عبدالواسع جبلی. شاه چون دید پیچ پیچی او چاره گر شد ز بد بسیچی او. نظامی. زین چاره گران بادپیمای در کار فلک کرا رسدپای. نظامی. دورنگی در اندیشه تاب آورد سر چاره گر زیر خواب آورد. نظامی. من بیچاره می نیارم گفت آنچه زین چرخ چاره گر دارم. اسماعیل باخرزی. زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست. حافظ
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) : که دانست کاین چاره گر مرد سند سپاه آرد از چین و سقلاب و هند. فردوسی. شوم زو بپرسم بگوید مگر ز چاره چه کرده ست آن چاره گر. فردوسی. سر ماهرا کار شد ساخته وز آن چاره گر گشت پرداخته. فردوسی. زن چاره گر زود بردش نماز چنین گفت کای شاه گردنفراز. فردوسی. چنین گفت با چاره گر کدخدای کزو آرزوها نیاید بجای. فردوسی. بدادش بدان دایۀ چاره گر یکی دست جامه بدان مژده بر. فردوسی. که او پیل جنگی و چاره گر است فراوان بگرد اندرش لشکر است. فردوسی. از ایران بیامد یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر. فردوسی. ز درگه یکی چاره گر برگزید سخنگوی و دانا چنان چون سزید. فردوسی. کردار بود چاره گر کار بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. که داند گفت چون بد شادی ویس زمرد چاره گر آزادی ویس. فخرالدین اسعد (ویس و رامین) در همه کاری آن هنرپیشه چاره گر بود و چابک اندیشه. نظامی. نجات آخرت را چاره گر باش در این منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. ، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد: سپهبد سوی آسمان کرد سر که ای دادگر داور چاره گر. فردوسی. ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی بفریاد هر کس کمر. فردوسی. بدین کار اگر تو نبندی کمر نبینم به گیتی دگر چاره گر. فردوسی. نیامد ز بیژن به ایران خبر نیایش نخواهدبدن چاره گر. فردوسی. بنزدیک خاتون شد آن چاره گر تبه دید بیمار او را جگر. فردوسی. ره آموز و روزی ده و چاره گر بوداین شه بی پدر را پدر. اسدی. چنین گفت چون مدت آمد بسر نشاید شدن مرگ را چاره گر. نظامی. مونس غمخواره غم دی بود چاره گر می زده هم می بود. نظامی. یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود کی از این غم سر خود گیردو آواره شود کمال خجندی (از آنندراج). بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست آن قوتم که منت هر چاره گر کشم. ابوطالب کلیم (از آنندراج). بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست. محسن تأثیر (ازآنندراج). ، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار: نهانی ز سودابۀ چاره گر همی بود پیچان و خسته جگر. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. همیزد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت. فردوسی. بداندیش گردد پدر بر پسر پسر همچنین بر پدر چاره گر. فردوسی. زن چاره گر بستد آن نامه را شنیدآن سخنهای خودکامه را. فردوسی. به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش. سوزنی. اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه. عبدالواسع جبلی. شاه چون دید پیچ پیچی او چاره گر شد ز بد بسیچی او. نظامی. زین چاره گران بادپیمای در کار فلک کرا رسدپای. نظامی. دورنگی در اندیشه تاب آورد سر چاره گر زیر خواب آورد. نظامی. من بیچاره می نیارم گفت آنچه زین چرخ چاره گر دارم. اسماعیل باخرزی. زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست. حافظ
شاعر. گویندۀ شعر و سخن منظوم. شاعر و سخنگوی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدیحه سرا. غزل سرا. سرودساز. تصنیف ساز، سرودگوی. آوازه خوان. کسی را نیز گویند که غزلی را به آواز خوش بخواند. (برهان) (آنندراج). کسی که غزلی را به آواز نیک بخواند. (ناظم الاطباء). آنکه شعر و غزل را با آهنگ موسیقی و در دستگاههای موسیقی بخواند. موسیقیدان: هلا چامه پیش آور ای چامه گوی تو چنگ آور ای دختر ماهروی. فردوسی. یکی چامه گوی و دگر چنگ زن یکی پای کوبد شکن بر شکن. فردوسی. همو میگسار وهمو چنگ زن همو چامه گوی است و انده شکن. فردوسی. نخستین شهنشاه را چامه گوی چنین گفت کای خسرو ماهروی. فردوسی. و رجوع به چامه سرا و چامه گو شود
شاعر. گویندۀ شعر و سخن منظوم. شاعر و سخنگوی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدیحه سرا. غزل سرا. سرودساز. تصنیف ساز، سرودگوی. آوازه خوان. کسی را نیز گویند که غزلی را به آواز خوش بخواند. (برهان) (آنندراج). کسی که غزلی را به آواز نیک بخواند. (ناظم الاطباء). آنکه شعر و غزل را با آهنگ موسیقی و در دستگاههای موسیقی بخواند. موسیقیدان: هلا چامه پیش آور ای چامه گوی تو چنگ آور ای دختر ماهروی. فردوسی. یکی چامه گوی و دگر چنگ زن یکی پای کوبد شکن بر شکن. فردوسی. همو میگسار وهمو چنگ زن همو چامه گوی است و انده شکن. فردوسی. نخستین شهنشاه را چامه گوی چنین گفت کای خسرو ماهروی. فردوسی. و رجوع به چامه سرا و چامه گو شود
دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 75 هزارگزی شمال خاوری قاین واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 61 تن سکنه دارد. آبش از قنات محصولش غلات و شلغم، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. این ده را در اصطلاح محلی قطارگز نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 75 هزارگزی شمال خاوری قاین واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 61 تن سکنه دارد. آبش از قنات محصولش غلات و شلغم، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. این ده را در اصطلاح محلی قطارگز نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است جزء دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 62 هزارگزی جنوب رودسر و 26 هزارگزی جنوب خاوری سی پل واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 228 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بنشن، لبنیات و عسل، شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی و راهش مالرو وصعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 62 هزارگزی جنوب رودسر و 26 هزارگزی جنوب خاوری سی پل واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 228 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بنشن، لبنیات و عسل، شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی و راهش مالرو وصعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 54 هزارگزی شمال باختری خوسف واقع شده، جلگه و گرمسیر است و 24 تن سکنه دارد، آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 84 هزارگزی باختر درح واقع شده، کوهستانی و گرمسیر است و13 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 54 هزارگزی شمال باختری خوسف واقع شده، جلگه و گرمسیر است و 24 تن سکنه دارد، آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 84 هزارگزی باختر درح واقع شده، کوهستانی و گرمسیر است و13 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
چامه گوی. گویندۀ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی. تصنیف ساز، سرودخوان. غزل خوان. تصنیف خوان، آنکه شعر و غزل به آواز خواند. کسی که سرود و تصنیف و غزل با آهنگ موسیقی خواند. ترانه خوان: همه چامه گو سوفرا را ستود ببربط همی رزم توران سرود. فردوسی. و رجوع به چامه گوی شود
چامه گوی. گویندۀ شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی. تصنیف ساز، سرودخوان. غزل خوان. تصنیف خوان، آنکه شعر و غزل به آواز خواند. کسی که سرود و تصنیف و غزل با آهنگ موسیقی خواند. ترانه خوان: همه چامه گو سوفرا را ستود ببربط همی رزم توران سرود. فردوسی. و رجوع به چامه گوی شود